خاطراتی هنوز سبز – غلامرضا طباطبائی مجد
خاطراتی هنوز سبز
روزگار خوش آقاي گؤرمهميش/ انزابينژاد، سيّدرضا/ 5
در ستايش فراموشي/ در سوگ سيدرضا انزابينژاد/ 23
ساكنِ خانهي شماره 65 كوچه كرباسي/ جمالي، بيتالله/ 27
چه سوزهاست نهاني درون پيرهنام/ ياد اسد صادقي بعدِ شش سال /71
نوانديشِ با فراست/ فراستخواه، مقصود / 107
رودخانهاي كه جاري نميشود…/ غلامحسين فرنود كه من ديدهام /157
همكلام خاقاني، همراه ابنخلّكان/ يادي از استاد سيدحسن قاضي طباطبائي/ 167
شمشك با طعم نشاط/ احوال و مناقب دكتر سيّدمحمدحسين مبيّن/215
غريب در غربتِ خويش/ ديدار با استاد منوچهر مرتضوي/ 223
حكيم را نتواند مگر حكيم ستود/ احوال و افكار دكتر محمود نوالي/ 273
نه گمان دار كه رفتي و فراموش شدي!/ خلوتي با عبداللـه واعظ/ 291
خاطراتی هنوز سبز
روزگار خوش آقاي گؤرمهميش
انزابينژاد، سيّدرضا
علاقهي من به دكتر رضا انزابينژاد شايد بيربط به علاقهي من به داستان كوتاه «بهترين كتابي كه آقاي گورمهميش خوانده» از مجموعهي داستانهاي كوتاه «برنده» نباشد. خواهم گفت چرا. اتفاق مبارك برميگردد به پائيز سال 1355 كه تازه به عنوان كتابدار در كتابخانهي تربيت تبريز مشغول به كار شده بودم. اولين بار بود نام نويسندهي داستان، رضا انزابينژاد، را از زبان آقاي عبداللـه عبداللهيفرد رئيس وقت كتابخانه و رئيس امور كتابخانههاي استان ميشنيدم. اعجاب و اعجازي كه در كلام عبداللهيفرد راجع به مضمون داستان جاري بود، مجال هرگونه ترديد و دنبال فرصت مناسب گشتن را ازم گرفت. متن دستْنوشتِ داستان را كه براي دريافت مجوّز به ادارهي كل فرهنگ و هنر وقت ارائه شده بود، خواندم. يك بار نه، چندين بار. عبداللهيفرد ميگفت من نويسنده را نميشناختم، ولي همين كه دو سه سطر از متن را خواندم ديدم با نويسندهاي پرشور و حال طرف هستم، پس بدون يك لحظه تأمّل مجوّز چاپ را صادر كردم.
خاطراتی هنوز سبز
خاطراتی هنوز سبز
خاطراتی هنوز سبز
خاطراتی هنوز سبز
خاطراتی هنوز سبز
خاطراتی هنوز سبز
خاطراتی هنوز سبز
در ستايش فراموشي
«درد و رنج را تجربه كرد، امّا يك روز صبح، ديگر غمگين نبود.» اين جملهي همينگوي شايد به بهترين وجه تعريفِ واپسينْ دوران حيات انزابينژاد باشد. گرچه جسماش به رغم مهرباني ها و شوريدگيهايش نبرد عليه زمان را باخت، امّا نه فقط آثارش، كه شيوهي زيستاش، و نيز مظلوميتاش، پاسخي به تمام درد كشيدنهايش بود. او كه ميگفت زمان هرگز بر او غلبه نخواهد كرد، بالاخره يك روز صبح احساس كرد آغوشي كه زندگي در پاسخ به او باز ميكند، آن قدر كه هميشه، حتّي در بدترين و تاريكترين لحظهها، حسّ كرده، گرم وُ حمايتگر نيست. پس، رفتن را علاج نهايي براي حيات ابدي بدون درد و سكوتهاي مكرّر يافت وُ رفت.
زندگي عجب تماشاخانهي عجيبي است! وقتي آغاز زندگي زندهياد هشترودي را با پايان زندگي يعني بيماري و ناتواني وي را ميسنجم، و قتي ميشنوم سيّدحسن تقيزاده، آن ناطق زبردست دوران مشروطيت، در پايان زندگي پايِ رفتن نداشت و چون مبتداي جملهاي را ميگفت در آوردن خبر باز ميماند، وقتي به ياد ميآورم در آخر عمر عبدالله واعظ حنجرهاش را گرفتند تا لب از سخن عاشقانه و عارفانه گفتن بازدارد، وقتي شنيدم و ديدم سيّدرضا انزابينژاد سالهاي پاياني عمرش ياد و خاطرات سيّال و زلالاش را از دست داد و به ظلمتكدهي فراموشي و سكوت غلطيد، بياختيار همنوا با خيام مينالم «آنان كه به صد زبان سخن ميگفتند/ آيا چه شنيدند كه خاموش شدند؟!» بعد به ياد سخن بيهقي ميافتم كه فرمود: «احمق مردا كه دل در اين جهان بندد، كه نعمتي را بدهد و زشت باز ستاند!»
آخرين برگي كه كاروانِ پيوسته پويِ مرگ از دستمان ربود و به وادي خاموشان رهنمون شد انزابينژاد است، او كه ميگفت «فراموشي را بستائيم كه ما را بعد از مرگ عزيزانمان زنده نگه ميدارد» خود چند سال تختْبندِ حصار «فراموشي» شد و در فراموشي زيست و آخرسر همآغوش با فراموشي، ديار فراموشان برگزيد تا به «صد هزار سالهگان» پيوندد.
رفتنِ هميشهگي انزابينژاد هشدار حزنآوريست كه انگار اين ميراجل به اين زودي دستبردار نيست، مرتّب و بيوقفه ميآيد و از باغِ بودنِمان گلهاي برازنده را ميچيند و به يغما ميبرد. همين ديروز بود كه منوچهر مرتضوي را برد، بعد بهروز ثروتيان به چنگاش اسير شد و حالا انزابينژاد را به غنيمت برد ـ آخرين گل صدبرگ بزم نشاطمان.
اين چپاول و يورش همهجانبهي پيك مرگ، دردا و دريغا بيانگر اين حقيقت تلخ است كه ما مرگ را انتخاب نميكنيم، مرگ است كه بر ما نازل ميشود. امّا مرگ غافل از اين معناست كه قادر است فقط ما را بكشد، ولي نميتواند ما را نيست كند. بودن همهي عزيزانمان را كه به دست پيك مرگ از كنارمان حذف شدهاند، در كنار خود دائماً حسّ ميكنيم. هنوز هم سروِ قامتِ جليل مرتاض را در كنارمان داريم. بيتالله جمالي، اسماعيل رفيعيان، عباسعلي رضايي، اسد صادقي، محمود قبّهزرّين، اسد بهرنگي هرگز از ما دور نيستند. هنوز هم با استاد قاضي، استاد منوچهر مرتضوي، بهروز ثروتيان دمخور و همكلام و همنشينايم و ميبينيم، گاه، رفتهگانِ سالهاي مرده، زندهتر از زندگان مينمايند.
نميخواهم باور كنم كه اين رفتهگان، از ما دورند و ما آنها را فراموش كردهايم! دوست ندارم يكي به من بگويد اين همكلامي و همْنشيني دروغ است! يعني ديگر آنها را نخواهيم ديد؟ يعني «طوفان نه چندان ساده كه سازد به گلي چند ـ كاجان همه خفتند وُ چناران همه رفتند»؟ يعني ديگر خدنگ قامت مرتاض و مرتضوي چشمانمان را خيره نخواهد كرد؟ يعني ديگر صداي گرم استاد قاضي و سيّدرضا انزابينژاد را نخواهيم شنيد؟ يعني «نه از كوي محبّت ردّپايي/ نه از شهر وفا نور صفايي/ نه راه روشني را رهنمايي ـ نه آهنگ صداي آشنايي»؟ نه… نه اين عزيزان هستند در كنارمان، امّا نه با كالبد خاكيشان، كه با نفس گرم و كلام رهگشايشان:
تـا اؤلــمهميشم، تــاپ مني بير آن ديريليكده
گر جـان دييهجكسن منه، دئ جان ديريليكده
گول ايسـتهميرم، قبريمين اوستونده گول اكمه
گل گول يوزومه گول كيمي الآن ديريليكده
گفتهاند: «مردِ بزرگ به خود سخت ميگيرد، مرد كوچك به ديگران» اين سخن، كه تعبير مليحيست از اين كلامِ مولاعلي(ع) «هميشه بزرگوارتر از آن باشيد كه برنجيد و، نجيبتر از آن باشيد كه برنجانيد» مصداق روشنيست از احوال «پيرِ فرهنگِ آذربايجان» بيتالله جمالي، كه تمام عمر بر آرزوهاي شريف انسانيِ خود ثابتقدم ماند و از پيالهي محبّت جرعهها نوشيد وُ نيوشانيد. با يادكردي صميمانه از وي «نفسي تازه كنيم، همين وُ بس».
—————————-
خاطراتی هنوز سبز
چه سوزهاست نهاني درون پيرهنام
ياد اسد صادقي بعدِ شش سال
به يادِ پرويز وُ محمود
بر خاطر زندگان
تابوتهاي بيشماري تشييع ميشوند
يكي تو
كه چون ميروي
انبوه آدمياناند كه ميروند
چند سطري كه در پيشانينوشت آمد، سرودهايست در سوگ اميرحسين آريانپور از سوي يكي از شاگرداناش. ملامتام نكنيد اگر سخنام را برخلاف معهود، با سوگ و درد ميآغازم. تا امروز چنين بوده؛ تا وقتي شروع نكردهام به نوشتن، خواننده هست، اما همين كه قلم ميگيرم به دست تا همنوا و همسفر شوم با «عزيزي»، خواننده فراموش ميشود. آخر حضور او به هنگام نوشتن باعث ميشود آدم به خاطرش مدام در كارِ نوشتن كوتاه بيايد. شايد اين آغاز دردمندانه، جبران تغافلي است كه در سال 1385 از من در حق اسد سرزده است؛ سال بد و سياهي كه من به تبعيدي خود خواسته، و صد البته اجباري، تن داده بودم وُ در غربتي دلگير، بيخبر از روزهاي درد و بيماري و بستري شدن اسد در بيمارستان، روزهاي كرخت و يكنواخت را به شبهاي بيمعني گره ميزدم.
به تبريز كه آمدم وُ حال و روز اسد را شنيدم، ماندم كه چه از دست من و امثال من برميآيد؟ ديدم هيچچي! چه ميتوانستيم بكنيم جز اين كه همواره دلنگراناش باشيم و در دلْ دست به دعا. اينك پيش شما، خجولانه، امّا صادقانه اعتراف ميكنم كه مالامال ملالام و حسرت. در باران كَرَم وُ نوازشِ بيدريغي كه بيش از چهار دهه از سوي اسد بر سر وُ رويم ريخته، چندان احساس دين ميكنم كه با هيچ وسيله و زباني جبران آن مقدور نيست، به جز اين كه چشمانام را ببندم و خودم را بسپارم به ضيافتگاهِ تصاوير خياليام و، آنگاه با زباني الكن و قلمي لرزان، به توصيف آن زيباكلام و شيواقلم بپردازم و مبالغي از حالات و حسنات وي بازگويم. اگر بر اين مهمّ فائق آيم، يقين كه سر خود بر آسمانها خواهم سود، البتّه نه با كلامِ مايه گرفته از غم، كه با لحني آراسته به شادي وُ نشاط كه پرچماش را خودِ اسد سالها پيش، در دلهايمان به اهتزاز درآورده و يادآور شده است كه ميشود با همين دلخوشيهاي ساده زندگي كرد.
به باور اسد نيز غم، هميشه، به تعبير حافظ، لشكريست آمادهي يورش. امّا در پشت ديوار هستي و حياتِ معمّاگون ما، نيروهاي نهفتهاي هست كه ميتوانند گسيل شوند، امّا نه لزوماً براي برانداختن «بنياد غم» بلكه چه بسا براي برقراري صلح و همزيستي با غم؛ چرا كه اين دو ـ غم و شادي ـ برادران توأمان خويشاند و زادهي اراده و خواست ما. مگر فريدون مِشيري نگفته «چون به رقص آيي و سرمست/ برافشاني دست/ پرچم شادي و شوق است كه افراشتهاي»؟! پس به اهتزار باد اين پرچم و، ياد وُ نام اسد صادقي.
اساساً سخن گفتن از اسد، نيز، مثل اغلب عزيزاني كه پيش از اين دربارهشان، با شما سخن داشتهام، سهلِ ممتنع است. اينك كه از وراي چهل و چند سال به آن روزهاي خوش و شيريني كه با اسد داشتهام ميانديشم، ميبينم هر بار كه با شهپر لطايف و ظرايف اسد به بهشت آرزوها سفر ميكردم، رقيقتر و لطيفتر ميشدم؛ احساس ميكردم از موسيقي لذتي ميبرم كه پيش از آن برايم ميسّر نبود، ميديدم از تابش آفتاب، تنِ كرختام به قدري گرم ميشود كه ديگر نياز به هيچ نوازش و آغوش گرمي ندارم، ميديدم با همه كس ميتوانم مهربان باشم و همه را به يك آهنگ و لحن صدا كنم «دوست»، ميديدم ميشود در كنار يك فرد معمولي وُ بيادعا، امّا پاك و باصفا مثل «اسد صادقي» بود وُ ياد گرفت كه براي خوب شدن هرگز دير نيست. وه كه چه ساعات دلپذير و دلنشيني داشتم كه با اسد همكلام ميشدم و همنفس. يك دم نشد كه غيبت ديگران پيش او مطرح شود. حضورش چنان پرمايه بود كه فرصت نميكردي به جز از عشق وُ هنر وُ ادب حرفي به ميان آوري.
خاطراتی هنوز سبز
نوانديشِ با فراست
فراستخواه، مقصود
شخصيّت برخي افراد، درست مثل يك تابلوي نقّاشي گرانبهاييست كه براي پي بردن به زيبايي آن، بايد چند قدم به عقب رفت. وقتي ميخواهم در بابِ فضايل و مكارم اخلاقي دكتر مقصود فراستخواه سخني چند بر قلم بياورم و حقّي بگزارم، به ميزان نارسايي بيان و ناتواني قلم خود سخت پي ميبرم، زيرا حسّ ميكنم اين حقگزاري بايد از كسي به عمل آيد كه به حقّ، به گردن جوانان آذربايجان، بويژه تبريز، حقوق مستقيم دارد. حالا اين حقگزاري چه سان و در چه حدّ خواهد شد، بايد احساسي لطيف و قلمي شيرين وُ حقگزار در خدمت باشد و، افزون بر اينها، عنايت و حمايت باريتعالي. نگارنده فيالواقع خود را در مقام و منصبي نميبيند كه شرح محامدِ اين معلّم پاكنيّت و معلم اخلاق را آنگونه كه شايندهي مقام رفيع وي است تقرير كند، اما به هر حال اداء وظيفهاي در حدّ مقدور بايد به عمل آيد.
به خاطر دارم صبح عاشوراي يكي از سالهايي را كه هنوز فراستخواه رخت هجرت به تهران نكشيده بود و جلسهاي خصوصي در منزلاش واقع در يكي از محلاّت غرب تبريز ترتيب داده بود. موضوع خطابهي وي «ده قرائت مختلف از واقعهي عاشورا» بود. من كه همان سالها تازه از تصحيح و تحشيهي «الفتوحِ» ابن اعثم كوفي (تاريخ پنجاه سالهي صدر اسلام) فارغ شده بودم و بالطبع اكثر كتب تاريخ مربوط به اين دورهي تاريخ، بويژه اسناد و مدارك مربوط به خلافت علي(ع) و واقعهي ناگوار كربلا را مطالعه كرده بودم و به اصطلاح خود را صاحب نظر در اين موضوع ميدانستم، پس از استماع گزارش علمي، و صد البتّه ذوقي وُ هنري، ايشان از واقعهي كربلا، تازه فهميدم تمام منابع و اسناد به ظاهر معتبر مورد استفادهام، چقدر پيش پا افتاده و ابتدايي بودهاند.
خاطراتی هنوز سبز
رودخانهاي كه جاري نميشود…
غلامحسين فرنود كه من ديدهام
راز ماندگاري و محبوبيت بعضيها در چيست؟ چرا آنهايي كه مدام سعي ميكنند مشهور باشند و هميشه بر سر زبانها، هرگز به سرچشمهي محبوبيت نميرسند و همين كه دورشان تمام شد و از سكّه افتادند، به راهي ميكشند كه به جاي عقاب ناصرخسرو كه «بهر طلب طعمه پر وُ بال» ميآراست، زاغ و زغني ميشوند زمينگير؟ چرا بيشتر اين افراد مشهور قبل از فرا رسيدنِ مرگ طبيعيشان، ميميرند؟! مرز محبوبيت و مشهوريت كجاست؟ كدام يك از اين دو براي زندگي شرافتمندانه لازم است و چه كسي يا چه كساني در پيِ چنين حياتي هستند؟
به نظر من جامعهي فرهنگي ما معجوني است از اين دو، با اين توضيح كه هر محبوبي حتماً مشهور هم هست، ولي هر مشهوري الزاماً محبوب نيست، شايد گاه منفور هم هست. بر اساس همين باور است كه فقط مردانِ محبوبِ مشهوراند كه ـ اگر الگوپذيري هنوز هم امر مباحي تلقّي شود ـ قابليت چنين مشخّصهاي را دارند. در همين شهرِ عزيزِ مهماننوازِ ـ گاه ـ خودي گدازمان (غريبه دوشر) تبريز شخصيّتهايي داريم كه قابليت الگو شدن دارند؛ آدمهايي كه هرگز عكسشان بر روي نشريات رنگين نميرود و نامشان هرگز در رسانهها مطرح نميشود. اين جور آدمها با تمام اين تبعيضها و تنگنظريها، در خلوت خودشان، همچنان به فكر سازندگي و تعاليِ فكري جوانان جامعهاند ـ بيهيچ چشمْداشتي.
غلامحسين فرنود ـ بيهيچ پيشوند و پسوندِ دلْآزار و دلبههمزن ـ از جملهي اين نادرهكاران است كه اگر به جرم گستاخي و جسارت ملامتم نكنند، بر آنام كه شمّهاي از قابليتهاي پيدا و نهاناش را بيان كنم، گرچه پيشاپيش به عجز خويش در اين مهمّ معترفام؛ چرا كه همان گونه كه سالها پيش گلشيري دربارهي آلاحمد نوشت «اگر بخواهيم با نثر جلال بنويسيم: فنجان چاي، يا فنجان ميشكند و يا چاي ميريزد!» غلامحسين فرنود اين چنين است براي من؛ بزرگتر و درخشانتر از آن كه درچارچوب قضاوتهاي از سرِ شور و شيدايي من قرار بگيرد. فرنود از آن دُردانههاست كه دلِ خوشي از شهرتِ كاذب و نقل محافل شدن را ندارد، و بيزار است از شنيدن بَهْ بَهْ و چَهْ چَه مقطعي و كاسبكارانهي اين و آن. در منش و سلوك فرنود يك نوع سلامت رفتاري و صراحت مبتني بر منطقِ حليم همراه با فروتني نسبت به مجموعهي مسايل دور و برش به چشم ميخورد، كه او را از تمامي همْقراناناش متمايز ميكند؛ به عبارت ديگر آن چه باعث شده از فرنود فردي ديگر ساخته شود «تمايز» او با ديگران است نه «تشابه» با ديگران. تا آن جا كه يادم هست همواره گريزان بوده از ديناَبزاري و ديناِبرازي، و نفرت داشته از خويشْ خوب نمايي. از اين منظر است كه او را مردي ميبينيم كه يقين دارد گفتن و نوشتن بايد بابِ روز باشد، والاّ به ناچار باب زور خواهد گشت.
خاطراتی هنوز سبز
اين نوشتار، از زبان ابوالفضل بيهقي، انديشهگرِ ژرفبين وُ خوشبيان خراساني است كه زبان حال وُ قال همهي دانشخواهانِ دلسوخته و فضيلتجويانِ دلافسردهي زمان است:
«با مرگ اين محتشم، شهامت وُ ديانت وُ كفايت و بزرگي بمرد، و اين جهان گذرنده را خُلود (جاودانهگي) نيست، همه بر كاروانْگاهايم و پسِ يكديگر ميرويم و هيچ كس را اين جا مُقامي نخواهد بود. چنان بايد زيست كه پس از مرگ، دعاي نيك كنند… مرد آن است كه پس از مرگ، ناماش زنده بماند.»
سخن اين دبير ارجمند به نحو چشمگيري در مورد زندهياد استاد سيّدحسن قاضي طباطبايي كاملاً مصداق دارد. استاد قاضي اگرچه آنگونه كه مالرب فرانسوي گفته «از دنيايي بود كه در آن زيباترين چيزها بدترين سرنوشت را دارند» ولي وي در مدّت هفت دهه حيات بر اين كرهي خاكي، سعي كرد با بشاشتِ چهره و لطافت گفتار، باري از دوش مردم بردارد و با مهرباني جَبَلّي خويش مرهمي باشد بر جراحت دردمندانِ جامعه، و اگر دردي از اين بابت بر دل رحيماش نشست، آن را همان دردي دانست كه مولانا آن را «به صد هزار درمان» نداده است. زندگي بيمثال و بيبديلاش را كه در خاطر و ذهن خود مرور ميكنم، بياغراق و مجامله، بودن وي را در صحنهي حيات، مصداق كامل سخن حافظ مييابم كه فرمود: «ار كان نپرورد چو تو گوهر به هيچ قرن/ گردون نياورد چو تو اختر به صد قِران»
آنهايي كه اين مرد بزرگ ادب و تاريخ و عرفان عصر اخير آذربايجان را، بدان گونه كه او بود، شناختهاند، اين نكته را از درون جان احساس ميكنند كه تأخير در اظهارِ سپاسْداشت از بركاتِ وجود او، غفلت از يك وظيفهي اخلاقي نسبت به مقام علم و مقام معلم در واقعيترين و والاترين مفهوم كلمه است. اين غفلت يا تغافل، به هر علّت كه باشد، حقناشناسي نسبت به كسانيست كه حقّ بر گردن ما دارند و ادامهي تأخير در به جا آوردن آن، مايهي تشوير و تأسّف است. دوست ندارم تصوّر كنم كه نسل جوانتر ما ترجيح ميدهد ديني را كه به نسل بلافاصله پيرتر دارد با التزام خاموشي يا تظاهر به فراموشي، ادا كند. هرچند لحظههايي هست كه آدمي احساس ميكند اين هم يك شيوهي حقگزاري است كه مذهب مختار عصر، ضمن نفي پارهاي از ارزشهاي اخلاقي، آن را بر خود روا ميدارد و رعايت حقّ كساني را كه حقّي به گردن پسينيان دارند، نوعي مذهب منسوخ تلقّي ميكند.
خاطراتی هنوز سبز
يكي از زيانهاي حكومت عقل اين است كه راه كشف و شهود را به واسطهي محدوديتِ ديدِ عقلاني مسدود ميكند و پيوسته در فكر معاش اين جهان است، يعني «آن جويد كزان سودي برد». به عبارت ديگر عاقل در فكر غم زندگي است و اين كه در پي گريز از موج دريا، در جهان ظاهر، بالندگيي خويش را تجربه كند، ولي عاشق اين گونه نيست. او را راحتي ننگ است و گريز از موج دريا و رسيدن به ساحل سكون و آرامش، ننگي مضاعف. از مولانا بشنويم: «هست عاقل هر زماني در غم پيدا شدن/ هست عاشق هر زماني بيخودِ شيدا شدن» از اينرو سالكان راه حقيقت كه شرط رسيدن به «سعادت» را در گرو «ارادت» ورزيدن به عشق ميدانند تا مبادا متهم به «عيب بيهنري» باشند، همواره تلاش كردهاند اين سدّ را ـ كه حكومت عقل در سر راه كشف و شهود سالك به وجود ميآورد ـ به گونهاي بشكنند و همراه با مولانا صلا دهند: «مرا ميگفت دوشْ آن يار عيّار/ سگِ عاشق بِهْ از شيران هشيار».
قصدْ همكلامي و همگامي با يكي از همين عاشقانِ پاكباخته و راهيافته را دارم كه فروغِ عشقِ حقيقتِ الهي با جلال و جمالاش را تنها و تنها در طرد حكومت عقلِ معاشانديش و بيعت با حكومت عشقِ عاقبتانديش يافت و لذّت حيات باقي را در محشور شدن با جذاميان جستوجو كرد. صحبت از انسان پاكباخته امّا پاكي نباختهايست كه چهار دهه چون سربازي آماده و حاضر يراق سُرنگ به دست، مقابل يورش بيامان و سهمگين جذام ايستاد و سرانجام آن را تا حدّ زكام، مرضي كه علاج دارد نه ترس و وحشت، فرو كاست. دل شير ميخواهد چهار دهه زخمهاي جوانه زده بر دست و پا و لب و گونهي جذامي را چون گلهاي زنبق ديدن و با توشهاي از مهر و محبّت و ايثار به منزل آمدن و روي گشاده و نشاطانگيز «نشاط» را ديدن و خستهگي ظاهر از تن زدودن و خود را براي فردا، ملاقات با خدا، آماده كردن.
كوهنوردان ديرسال ديارمان فراموش نكردهاند آن روزهاي سياهي را كه هنوز جذام «جذام» بود و وحشتناك، در مسيرشان از كوههاي بهلول، تكّه ناني از سرِ تصدّق و ردّ بلا بالاي صخرههاي سرد و سياه ميگذاشتند و آن وقت به سرعت خود را پشت تختهسنگي قايم ميكردند و منتظر ميماندند كه مردي جذامي پس از اطمينان كامل از خلوتْ بودن دور و بَرِ سنگ، ترسان و لرزان، خود را به تكّه نان رها شده برساند و به محض تصرّف، دِ بدو كه رفتي… به يك طرفـهالعين ناپديد شوند. كوهنوردان از آنها گريزان بودند، و آنها از كوهنوردان؛ بيآن كه علّت اساسي براي اين ترس و نفرت وجود داشته باشد. خاطراتی هنوز سبز
فروغ، سالها قبل از اين كه به جذامخانهي باباباغي تبريز بيايد و «خانه سياه است» را بسازد و رنج و درد انسانهاي به بند كشيده شده در جهل و تعصّب و خودخواهيي بشر را به چشم و گوش عالم و عالميان برساند، در آرزوي آمدن مردي بود كه از راه برسد و همه چيز را به تساوي تقسيم كند. انتظار فروغ هر چه بود، و اين كه آرزويش در آن حدّ و كمال شدني بود يا نه با آن كار ندارم، همينقدر ميگويم كه مردي كه او انتظارش را داشت، در قالب و شمايل دكتر سيّدمحمّدحسين مبيّن ظاهر شد و پاي به وادي نفرين شدهي باباباغي گذاشت و به شيوهي «انساني» كاري كرد كارستان از جنسِ عاشقانه و مرتاضانه، تا جذامي بداند مريض است و قابل درمان، و مردمانِ آسوده خيالِ آن سوي باباباغي هم ترس و وحشتِ بيخودي را از خود برانند و «جذامي» را مريضي بدانند همچون «زكامي» كه مراقبت ميخواهد و درمان و تيمارداري، نه ترس و بيزاري! اين مهمّ را دكتر مبين با سعهي صدر و پشتيباني همسرش «نشاط» به خوبي انجام داد ـ به آن خواهم رسيد.
… امّا اين باباغي هم سرگذشت شنيدني و عجيبي داشته است؛ تا بيايد تبديل شود به آسايشگاه جذاميان و معبد بندگانِ برگزيدهي الهي، ايّام خوش و ناخوشي به خود ديده است. تاريخ ميگويد: پردهي دوّم سناريوي ميوهچينان انقلاب مشروطه، به دست صمصامالسّلطنه و سرداراسعد به روي صحنه آمد. به اشارهي اين دو، مجلس شورا سردار و سالار را به اكرام تمام به تهران فرا ميخواند. اين دعوت با فكر و انديشهي اين دو نميخواند.
خاطراتی هنوز سبز
امرسون، شاعر رمانتيك و عارفمسلك آمريكايي كه كلام نغزِ «اگر انسان از صميم قلب عادل باشد، آنگاه به خدا نزديك است» را از او به ياد دارم، گفته: «اگر خواهي كه نامات پس از مرگ از خاطرها نرود، يا كاري كن كه شايندهي نوشتن باشد، يا نوشتهاي از خود بگذار كه به خواندن بيرزد.»
منوچهر مرتضوي ـ كه عنوانِ مبتذل شدهي استاد و دكتر؛ در روزگاري كه نه براي نشان دادن معرفت بلكه براي تحديد حدود است و سكوي پرش به جايگاهي كه نه در خورِ صاحب عنوان ؛ چيزي به قدر او نميافزايدـ مشمول هر دو شقّ اين توصيف است. از يك طرف با نوشتن آثاري ارزشمند مثل «مكتب حافظ»، «تاريخ عصر ايلخانان»، «استاد فردوسي و شاهنامه» و «جهانبيني و حكمت مولانا» آثاري شايندهي تحسين و تبجیل از خود به جاي گذاشته، از طرف ديگر زندگيِ سرشار از فرهنگ و ادب و متانتاش؛ ياد و ناماش را در دل مشتاقانِ فضيلت و علم قرار داده است.
اگرچه فخرفروشي و اظهار خودشيفتهگي از بابت تفاخر به برخي داشته ها كاريست مذموم و نكوهيده، ولي نازيدن به اين كه چند سالي مفتخر به درك محضر منوچهر مرتضوي بودهام، نازشيست سزاوار و دلنشين. چرا به اين توفيق الهي ننازم كه در زمانهاي چنین ورشکسته و غمبار از چنين موهبتي برخوردار شدن ، كمتر نصيب كسان ميشود. عرب گويد: «جاور غنياً او بحراً» با دريا همسايه باش يا با مردي توانگر. و من چه سعادتمندْ كس بودم كه سالها بر كرانهي اين درياي زخّار فضل و فضيلت و بزرگواري لنگر انداخته بودم.
نخستين آشنايي جدّي من با مرتضوي برميگردد به بهار سال 1362 كه در معيّت استاد سيّد حسن قاضي طباطبايي در ساختمان دانشكدهي ادبيات در اتاقي كه هنوز براي دانشكده لازم نبود و در اختيار مرتضوي بود، به خدمتشان رسيدم. در همان لحظهي ورود به اتاق، استاد قاضي به معرفيام پرداخت «… طباطبايي مجد كتابدار مخزن كتبِ خطّيِ برادران نخجواني». به شنيدن اين كلامِ بندهنواز، يك لحظه به گفتهي عارف قزويني «ميان ميكده، من از خجالت آب شدم» يعني من! كه «نه شكوفهاي، نه برگي، نه ثمر، نه سايه دارم» كتابدار نسخ خطّيِ كتب نخجوانيها؟! آيا درست شنيده بودم؟ خوب ميدانستم نه استاد قاضي اهل مداهنه است و نه منوچهر مرتضوي اهل مماشات. به هر حال خلعتي بود كه آن روز آن دو بزرگوار ـ که خاک بر هر دوان خوش باد ـ بر قامت نارساي من دوختند. از آن روز نه حلاوت منصب و مقامي كه آن دو بزرگوار اين بندهي ناچيز را بدان خطاب فرمودند از كاماش محو شده، و نه سنگيني بارِ مسئوليتِ خارج از طاقت اين كمترين از ذهناش زايل گشته. در هر حال، اين آشناييِ مبارك كه از الطاف خفيهي الهي ميتوان ناميدش، نقطهي آغازي شد براي كسب فيوضات معنوي و ديدارهايي که نهتنها در شكلگيري زندگي فرهنگي صاحب قلم بيتأثير نبود، بلكه محملي شد به نازيدن به لحظات خوش عمر كه با «منوچهر مرتضوي» گذشت. خاطراتی هنوز سبز
ناگفته پيداست، قرار گرفتن جوان خام و جوياي نام آن روز ـ كه غلامرضا طباطبايي مجد باشد ـ در جوار «قران سعدين»ي چنان پرشكوه و پرجلال، زينتيست كه تا آخر عمر هيچ آرايه و پيرايهاي به آن فزوني و برتري نخواهد يافت. به پاس تنعّم از اين قرابت و نزديكي با دو درياي موّاج علم و ادب و تقوا بود كه مجموعهي هشت جلدي «تاريخ الفي» (1382؛ شركت انتشارات علمي و فرهنگي) را در سال 1377 به نام پرجلالت آن دو منبع كرامت و بخشش و جوانمردي تقديم كردم و نوشتم: «شايسته ديدم حاصل رنج چندينساله تصحيح و شرح اين تاريخ گرانسنگ را به دو استاد بزرگ ـ زندهياد استاد حسن قاضي طباطبايي و دانشي مردِ يگانه استاد منوچهر مرتضوي تقديم كنم كه: نخستْ بار نام تاريخ الفي را از استاد قاضي شنيدم، سپس همان نام را با صفت «گرانسنگ» از استاد مرتضوي.» هنوز هم كه هنوز است، خوشسخني و تازهدلي منوچهر مرتضوي و گرم زباني و تازهسخني استاد قاضي را در هيچ كس نديدهام، پس «واجب آمد چون كه آمد نام او/ شرح رمزي گفتن از اِنعام او».
امروز سخن از مردي است كه شاگرد برجستهي نسل اوّل استادان ادبيات فارسي چونان: بديعالزمان فروزانفر، ملكالشعراء بهار، بهمنيار، ابراهيم پورداود، مدرّس رضوي و… بود و خود در زمان خويش برجستهترين استاد بسياري از استادان نسلهاي بعد.
خاطراتی هنوز سبز
خلوتي با عبداللـه واعظ
عاشقانهتر از اين شعر تو عمرت شنيدهاي: «نگاه كن! تو ميدمي و آفتاب ميشود…»؟ عبداللـه واعظ بود كه بيمقدمه ـ البته به نظر من، و صدالبته با مقدمهاي كه يك دنيا انديشه و تجربهاي گران پشتِ سرش بودـ به حرفام كشيد تا از آن ورطهي دلتنگي و پيچيدگي در خود رها شوم. هنوز واژه واژهي مصرع را در ذهن خود ورز ميدادم كه گفت «از فروغ است، هر چه فكر ميكنم بَدَلي از آن در غزلهاي سعدي و حافظ و مولانا بيابم، موفق نميشوم. نميدانم چه افسوني ريخته تو اين مصرع، اين بانوي رفتنهاي بيبازگشت!» و مقدّمهاي شد آن روز براي دردلي از سر يقين كه حلاوتاش هنوز هم بعد از سي سال كامم را شيرين ميكند.
خودش خوب ميدانست ـ بارها به ما نيز گوشزد كرده بود ـ «سخن عشق، نه آن است كه آيد به زبان.» ميگفت «اصلاً عشق آن ورِ بيان است، آن ورِ كلام! هيچ كلامي را براي بيان و اداء آن در دسترس نداري، اصلاً نيست. بيخود دنبال كلمه و واژه نگرد. اين حالتي است كه در بيان نگنجد». و من حيران و سرگردان، در سيري شتابناك در كوچه پسكوچههاي خاطرات گذشته كه اينك تقريباً محو و ابري مينمود، حكايتهاي «عاشقانههاي بيسرانجام» را مرور كردم كه بهترين عاشقانهها هستند؛ حكاياتي كه همهشان در «نرسيدن» خلاصه ميشوند، در نرسيدني كه هزار مرتبه والاتر از «رسيدن» است و تلخياش هزار مرتبه شيرينتر از آن. يادم آمد در يك جايي خوانده بودم «عاشقانههاي بيسرانجام» نهايت، فاجعهآميز است و دلگزا. شنيده بودم در چنين رهسپريها، نهايت، اين پايان معمول و متعارف و مرسوم، به هيچ نميارزد و ميشود از راهي رفت كه كسي از نهايتاش خبر ندارد، ولي اين بينهايت بودن، اين «بيخبري» از پايان كار، مرتبهاي دارد والاتر از «باخبري» و همين است كه انتخاب را دشوار ميكند براي عاشقِ دلدادهاي كه پايْ در راهي ميگذارد سنگلاخ و پرنشيب و فراز و بيانتها، و دوست دارد در اين راه از همهي آنچه كه در دست دارد ـ به جز آنچه متعلق به دلدار است ـ دست بشويد و تنها به دلدار بپردازد.
رد پاي چنين عشقهاي بيسرانجام را ميشود در ادبيات داستاني ـ و گاه در فيلمهايي سينمايي ازجمله «بيمار انگليسي» ـ به وفور پي گرفت و به حلاوتِ نهفته در آنها كام شيرين نمود. توصيف گارسيا ماركز از چنين عشق را در «خاطرهي دلبركان غمگين من» به ياد ميآورم و تأويل خودماني و شرقي صادق هدايت از چنين عشق را در «داش آكل»، و ميرسم به مصرع «به مقامي رسيدهام كه مپرس» از زبان علياكبر دهخدا در آخرين روزهاي حيات و واپسين نفسهاي گرماش.
هنوز از نشئهي شنيدن مصرع «… تو ميدمي وُ آفتاب ميشود…» خلاص نشدهام. سمساريِ خاطراتام را زير و رو ميكنم. پنداري بارگيِ يادهاي خوش از روزهاي سپري شده با واعظ، تو مغزم جولان ميكند. برخي از گفتهها و اشاراتاش به مقولهي عشق را، در گذشتهاي نهچندان دور درباره دردل دوره ميكنم و به ياد ميآورم روزي را كه با شور و شعفي دست نايافتني ـ كه به ندرت آن چنان حالي بهش دست ميداد ـ گفت: اصل مان بايد «حقيقت وُ عدالت وُ زيبايي» باشد، و عشق همهي اين سه عامل مقدس و مبارك را از درونْ به هم پيوند ميدهد. اينها را گفت وُ گفت، تا در دل، با صد تمنّا و آرزو، بگذراند «آيا دنيايي نخواهيم داشت كه در آن هيچكس براي هيچكس اضافي نيست؟».
شناخت واعظ همان امر «سهلِ ممتنع»ي است كه در حقّ كلام سحرآميز سعدي آخرالزمان گفتهاند. همان حكمي كه واعظ در خصوص شناخت عشق به كار برده، دربارهي شناخت شخصيت خودِ وي نيز مطرح كردنيست: «واعظ، آنورِ كلام است، آن سوي واژه!» اساساً كلمه ـ كلمات قابليت بيان حالات درونِ آدمي را ندارد. هر چقدر زور بزنيم و دنبال كلمه و واژهاي بگرديم تا آنچه در درونمان ميجوشد بيان كنيم، نميشود. كشف معضل از من نيست، محمود دولتآبادي هم كه كلمه در دستان وي مثل موم است و هر طور كه بخواهد آن را شكل ميدهد، سالها پيش در نامهاي به يكي از دوستاناش، از همين كاستي گله كرده و نوشته بود «كلمات ظروف كوچكي هستند براي همهي آنچه در ضمير و باطن ما ميگذرد، و ما به ناچار از كلمه در بيان خود استفاده ميكنيم.» اين همان اعتراض و گلهي مليحي است كه يك قرن پيش نويسندهاي كه جيمز جويس باشد، آن را عَلَم كرده و عملاً عليه ناكافي بودن زبان قيام نموده، به ويران كردن زبان و باز آزمودن آن فتوا داده است.خاطراتی هنوز سبز
صاحب اين قلم چه ميتواند گفت دربارهي مردي كه حضورش عين صفا و لطف بود و اميد! هنوز هم ايستادناش به قامت، مرا به ياد پندارهايم از قامت اينشتين مياندازد. همين كه در مسير صحبتهاي شيرين و از دل برآمده و شفّافاش قرار ميگرفتي، با خود كلنجار ميرفتي كه انديشههاي تهنشين شده در مغزت را دوباره واكاوي كني و راه شكّ و ترديد در صحّت پارهاي از باورهايت بگشايي و در آنها تجديدنظرها كني. اميدواري به انسان و حيات و سرنوشت بشر اوّلين نويدي بود كه حرفهاي واعظ برايت به ارمغان داشت. با خود ميگفتي آيا دنيا همان دوزخي است كه دانته، شاعر بزرگ ايتاليايي، در لوحي كه بر دروازهاش ميكوبد و آن را «قلمرو رنج جاودانه» مينامد؟ آيا اين جملات كه بر آن لوح مينويسد: «از من به شهر درد گام مينهي/ به قلمرو رنج جاودانه/ پيش از من هيچ آفريدهاي نبود/ اي كه پا به درون ميگذاري/ دست از هر گونه اميدي شسته باش» را بايد نصبالعين خود سازي و تخم هر اميدي را در دل خود بخشكاني؟ آيا اين جملهي شعرگونه و آهنگين را كه «من اگر نقاش اولام/ دونياني زيندان چكرم» (= من اگر نقاش باشم/ دنيا را درست مثل يك زندان به تصوير ميكشم) حرف درستي است؟ و يا آن حديث يا مَثَل سائرهي عرب كه «الدنيا سجن المؤمن» حرف مفتي نيست؟ دنيا يعني دوزخ و زندان است وُ هيچ جلوهي زيبايي و دلپذيري ندارد؟
حرفهاي شيرين عبداللّـه واعظ تو را واميداشت به اين حرفهاي به ظاهر منطقي و صحيح دل نبندي و با شور و حالي كه در آن لحظه به شعور و آگاهي بَدَل شده است، دنيا را صحنهي واقعيتهاي ملموس بيني و در تلاش مضاعف و خستهگيناپذير، آن را به صورتي كه دوست داري درآوري، و باور كني كه در نبرد بين روزهاي سخت و مردان سخت، اين مردان سرسخت اند كه ميمانند، نه روزهاي سخت. يادكردي شيرين و تجربهآموز از اين «معلّم صبور و پاكدامن» عين فرض است براي ما كه لحظههاي ناب خلوص و صميميت را در محضرش گذراندهايم.
گفتهاند ياد عزيزان زندگي را شيرينتر ميكند. پس، بهتر آن كه «ياد» از يكديگر را از ياد نبريم. در اوپانيشاد آمده است، ناردا ميگويد بالاتر از هوا هم چيزي هست؟ سانتاركورما ميگويد: آري! يادْ از هوا بالاتر است، ياد را از آدمي بگيري، ديگر نه ميشنود، نه ميانديشد و نه ميفهمد. ياد را به او برگردان، دوباره ميشنود، ميانديشد و ميفهمد. ياد و خاطرات خوشي كه از عبداللّـه واعظ دارم، يادآوريشان همواره به گفتهي نيما «گرمم ميدارند». گاه كه شروع ميكنم آرام آرام از سمساري خاطراتام به گردگيري و عتيقههايي چند با مُهر و امضاي مِهرنشان واعظ بيرون ميكشم، قلبم آرام ميگيرد، آنگاه به راحتي ميتوانم خودم را از اين «شب تاريك وُ بيم موج وُ گردابي چنين هايل» بيرون بيندازم و به جمع «سبكبالان ساحل» بپيوندم و از اين «جماعت آشفتهحال» خلاص شوم.
چرا رو راست نباشم! هر وقت، در دل، با واعظ همدم و همكلام شدهام، بيآن كه خود بخواهم، كلامم با توفان عاطفه و ارادت همراه بوده و بارانْ در پي داشته است. اين توفان و باران هرگز بيرعد و برق نبوده. طول و عرض اتاقِ پر از ياد و نام واعظ ـ بسته به شدّت هيجان و گريه، يا بسته به شعر آهنگيني كه ياد آور لحظاتِ ناب همنشينيهاي گرم با او و دو سه تني از همنوايانِ آن روزهاي مجلس انس و الفتاش: حاجي عمواوغلي پارسينيا (سردرودي)، حاج محمّدحسين بهروزي، حاج قربان آقا حمامچي، و گاهگداري كريم عظيمي ـ كه در همان حال زمزمهي غزل يا ترانه گريه سر دادهام، فرق كرده است. به ندرت يادم ميآيد از عبداللّـه واعظ با خود در دل كنم و نبارم. عبداللّـه واعظ و استاد حسن قاضي طباطبايي دو تن معلّم شريف و بزرگواري هستند كه ياد و نامشان هرگز در كلام و زبان ارادتمندانشان غايب نيست. ياد اين دو بزرگوار شور و شعفي به ياد آوران ميدهد. در اين اوراق، از همدليهاي شيرين با واعظ سخن ميگوييم، سهم استاد قاضي همچنان باقي است ـ در فرصتي ديگر.
واعظ ميگفت خوب بودن دشوار است، به . . . . . . . . . . . . .
خاطراتی هنوز سبز
عالی ممنون