جنگ به روایت بچهها
هجوم ارتش مزدور عراق به گیلانغرب
صبح زود بود صدای شلیک توپخانه فضا را می شکافت، صداها در هم پیچیده بود هر کس حرفی می زد. یکی می گفت این شلیک توپخانه خودمان است. یکی می گفت این صدای توپ عراقیان است که از فاصله نزدیک دارد شهر را به توپ می بندد آخه دیشب ارتش عراق در دهات نزدیک گیلان غرب مستقر شده بود همه ناراحت بودند و دلهره داشتند. بعضی از روی ناراحتی می گفتند خدایا چه بدبختی بود که به سر ما آوردی. اما بیشتر مردم روحیه ای قوی داشتند. همه می گفتند ما ارتش عراق را شکست می دهیم. به خود امید می دادند. وقتی شایع شد که ارتش عراق به پائین شهر رسیده است، مردم بی دفاع شهر چون سلاحی برای مقاومت نداشتند همه دست زن و بچه هایشان را گرفتند و به کوهها زدند. کوه مالامال شده بود از مردم که همگی ناراحت از این وضع بودند. حتی در این زمان بچه های 5یا6 ساله هم راه می رفتند و به کوهها می زدند. وقتی که از بالای کوه نگاه می کردی آمدن ارتش عراق به پائین شهر را می دیدی که ماشینهایشان در جلو نور خورشید برق می زدند و ما همه غصه می خوردیم. آخه کی باور می کرد که ارتش عراق تا گیلان غرب بیاید؟ صدای توپخانه ایران و عراق در هم می آمیخت. و بم بم صدا می کرد. وقتی که مردم را می دیدی که کوله بار یر کول هایشان بود و باقیافه ای افسرده نگران آینده خود بودند وضعیت آوارگان مردم فلسطین در ذهن آدم نقش می بست که هنگامی که اسرائیل اشغال گر به کشور فلسطین حمله کرد مردم با وضعی همانند وضع اینجا به کوهها پناه بردند. مردم را می دیدی که بعضی ها زیر درختهای کوه نشسته بودند و دلهره داشتند. ما هم در بین آنها بودیم و به طرف یکی از دهات اطراف گیلان غرب که پشت کوه بود و تا رسیدن به آنجا 4 ساعت راه بود می رفتیم.
مردم برای خودشان گپ می زدند و من و برادرهایم و خواهرم وپدر و مادرم با دیگر فامیلان بودیم. هر کدام کوله باری به پشت داشتیم و یک رادیو هم داشتیم که وضعیت قرمز را اعلام می کرد و ما هر لحظه منتظر میگ عراقی بودیم. مسافت زیادی راپیموده بودیم که یکدفعه یک میگ عراقی از بالای سرمان با ارتفاع کمی رد شد و به همین دلیل وقتی که رد شد همگی دراز کش کردیم تا میگ ردشد. باز هم به راه خودمان ادامه دادیم. خیلی از همراهان که تا حالا مسافت زیادی را نرفته بودند دلهلیشان درد می گرفت و یا پاهایشان درد می کردواقعا آدم خیلی ناراحت می شد وقتی که این مسائل را می دید اما به هر حال همگی به دهکده رسیدیم. مردم همه با خوشروئی استقبال کردند و هر یک از آنها ما را به خانه خودش دعوت می کرد و ما به خانه یکی از آنها رفتیم و بعد خبر دستگیرمان شد که پاسداران و مردم و هلی کوپترها، ارتش عراق را عقب رانده اند و خوشحال شدیم که اسباب خانه های مردم را ندزدیده بودند البته ما 15 روز در دهکده بودیم که چون امکان حمله به آنجا خیلی زیاد بود مجبور شدیم که به یکی از دهات نزدیک اسلام آباد غرب برویم. اما هر روز منتظر خبر وقایع جنگ بودیم با وجودی که ما خبرها را می شنیدیم اما باز هم ناراحت بودیم که چرا نباید در این جنگ به نفع انقلاب کاری انجام دهیم و حالا که در حدود سه ماه از جنگ تحمیلی رژیم مزدور عراق به کشور ایران می گذرد و ایران هر لحظه قدمی به پیروزی نزدیک می شود و هر روز که می گذرد خرس بزرگ آمریکای خونخوار مرگ خود را نزدیک می بیند.
کتاب بسیار خوبی است ممنون